نتایج جستجو برای عبارت :

سرزمینِ رازهای خفنه در دل زمین.

الکترسیته:  الكترسیته انرژی نهفته ای در طبیعت و وجود آن در بعضی از مواد موجود درجهان میباشد این نیرو به صورت های مختلف میباشد و دارای 2 قطب میباشد اما به صورت كلی میتوان الكترسیته را به دوبخش تقسیم كرد الكترسیته ساكن++این حالت از الكترسیته عنصری كه آن را بو جود می آورد دارای قطب مثبت+میشود مانند وسیله پلاستیكی كه بر اثر مالش دارای قطب مثبت میشود یا بدن انسان كه بر اثر برخورد با این گونه اشیاء درای قطب مثبت الكترسیته ساكن میشود فقط زمین تامین
اولین باری که رفتم راهیانشاعر شدم...بارها و بارها...شاید عاشق هم شدمکه واژه واژهمی‌نوشتمو سکووووت...هیچ کسو هیچ جمعیخلوت منو بهم نزد...خلوت آرامش بخشیکه زندگیمو خیلی تغییر دادنگاهم رونگاهم رو...نگاهم رو عوض کرد...طلبم روخواسته هام روواقعا اون اردوی راهیان 93نقطه عطف زندگیم شد...*شعرهاواژه هاخاطره ها...
دریافت
دانستنی؟
آیامیدانید؟ احتمال دارد درسال 6000میلادی علم به حدی پیشرفت كند كه خودرو ها دیگر استفاده نشوند و انسان توسط موج برروی زمین باسرعت بالا حركت كند!!!!!!!!!!
آیامیدانید؟ ترانزیستور قطعه ای الكترونیكی است كه توسط این قطعه انقلابی درجهان ایجادشد وباعث بوجود آمدن عصر اطلاعات وارتباطات شد.تمام وسایل الكترونیكی ارتباطی برای ایجاد ودریافت امواج ازاین قطعه استفاده میكنند.
آیامیدانید؟اگر از زمین فراتر وبسیار زیاد دور شویم  آسمان ها را به صورت
نهی از اعتماد بیجا حتی به نزدیک‌ترین افراد
ثقة الاسلام کلینی و ابن شعبه حرانی رضوان الله علیهما روایت کرده‌اند:
محمد بن یحیى، عن أحمد بن محمد، عن علی بن إسماعیل، عن عبد الله بن واصل، عن عبد الله بن سنان قال: قال أبو عبد الله علیه السلام: لا تثق بأخیك كل الثقة فإن صرعة الاسترسال لن تستقال.
امام صادق علیه السلام فرمودند: حتی به برادرت اعتماد كامل و تمام (بدون ملاحضه) مكن؛ زیرا زمین خوردن ناشی از اطمینان كردن، قابل جبران نیست.
الکافی، تالیف ثقة
❌نام واقعی: kim namjoon ( دوست دارم )نام استیج: rap monsterتاریخ تولد: september 12th 1994گروه خونی: Aجایگاه در گروه: لیدر ، رپراسم مستعار: leader mon و rapmonخانواده: پدر ، مادر، خواهر کوچکترغذای مورد علاقه: گوشترنگ مورد علاقه: سیاهوسایل مورد علاقه: لباس، کامپیوتر، کتابلذت ها:آهنگگشتن تو اینترنتشماره1هوای صافتوانایی:نوشتن رپ-موزیک-خوندن رپ(سریع)خودش سلام انگلیسی و ژاپنی رو یاد گرفتهرو اعضای گروه حساسه و میخاد گروهشون بهترین باشه(بابا با جذبههههه)خیلی هم خفنه لامصبب
صبح دیرمون شده بود (من و ف)
اومدم برم از طرف در 16 آذر که خب کشید و گفت با این لباس راش نمیدن از 16 آذر از سردر باید بریم
رفتیم سردر دیدم شت :|
بسته س که
سرمو چرخوندم دیدم عه :)
یه آلونک درست ردن از اونجا راه میدن تو
و میدیدم دانشجو هایی رو که نمیتونستن برن کلاسشون
حتما میپرسید چرا؟
چون آقای حجت الاسلام رئیسی رئیس قوه قضاییه اومده بود تا وقت مارو تلف کنه و بگه آره خفنه :)
اینجوری بود که توی فنی کیف و گوشی رو میگرفتن برای ورود به سالن
اسم تک تک افراد رو م
چطور میشه از شنبه تا چهارشنبه مانگا بخونی،(یه مانگای بییی نظیر به اسم پاندورا هارتز)، پنجشنبه صبح مثل معتادا با خواهر کوچییکت کل یه انیمه رو نگاه کنی، ظهرش بشینی کتاب بنویسی و پدرت به بهانه امتحان ریاضی، همه چیزای قشنگی که تو مغزت بود رو تبدیل کنه به به سری خطخطی، شبش بخوابی، و صبح بیدار شی ببینی اخبار داره نان استاپ تو خونه پخش میشه.
سردار سلیمانی تبدیل میشه به شهید سلیمانی.
اولین واکنش این بود:همونی بود که مامان بزرگ دوست داشت؟ همونی که با
امروز پنج شنبه ست - 16 آبان 98
همین الان تلفنی با یکی از دوستام صحبت کردم. خیلی خفنه، انقدر خفن که می تونه یه شرکت رو بچرخونه.
می گفت می خواد بره توی یه بنگاه کار کنه ! با مدرک ارشد مهندسی بری بنگاه کار کنی ؟!
از ترس این که منم یه روز تن به این کار بدم، خیلی به هم ریختم.
گفتم یه فیلد با عنوان "مظاهر سبزی |استرالیا" باز کنم توی وبلاگم و دیگه مصمم تر به رفتن فکر کنم. وقتی همه ی درها بسته ست باید بری، حتی شده از پنجره !
 
باید یه پول واسه آزمون تافل یا آیلتس
خب روزای مزخرفی هستن. نه اینکه بد نباشنا، فقط بین برزخ درس خوندن و نخوندن گیر کردم. و انگار فقط دو سه روز باید بگذره که برگردم به روال سابق. بیشتر روز رو میخوابیم یا یه جوری فقط وقت میگذرونم، خب به خوبی استراحت واقعی نیست ولی بهتر از هیچیه. دیروز به زور بردنم شهربازی:)) و یه تجربه ی جدید پیدا کردم:)) برای اولین بار تو عمرم با این کامپیوترای خفنی که تو شهربازیا هست با داداشم فوتبال بازی کردیم و اوه عالی بود. یک صفر بردمش:)) پی اس فور هم به چیزایی که ک
 
 

 
Midnight in Paris- 2011
 
علیرغم اینکه چندتا از دوستا گفتن که : وااای اینو ببین.. خیلی خفنه (که نبود به نظرم)... اصن محشر و فلان وبیسار.. انقدر بی حوصله داشتم می دیدمش که حتی نمی خواستم زیرنویس رو با تصویر هماهنگ کنم. حالا دیگه.. اینجاش به دلم نشست، نه فقط برای این دیالوگ ها بلکه برای اینکه من تازه کتاب "درباره ی معنی زندگی" رو شروع کردم و این ارتباط بین کتاب و این صحنه ته دلم رو قلقک داد.
 
پ.ن: الان متوجه شدم که مرزهای بی کیفیت آپلود کردن رو جا به جا کردم
من مبینا ۲۱ ساله در ساعت ۳:۴۳ بامداد روزه ۶ اردیبهشت سال ۹۹ دوست دارم غر بزنم!
دلم واسه دیدن طلوع یا غروب تنگ شده!عین یه زندوونی همش تو خونم!و بیرون رفتنمم به بودن تو ماشین یا خرید مایحتاج میگذره!کاش میشد این جا هم اون گیف اقا رضا رو بفرستم :)))
دلم واسه پیاده روی طولانی با دوستام
واسه ی درس خوندن با دوستام
واسه ی بهار تهران
واسه ی کوه رفتن
واسه بهشتی
واسه ویو و تمام مکان های خاطره انگیز این سه سال لعنتی تنگ شده!
دیروز در واقع از خواب که بیدار شدم ب
وقتی حرف دلمو میزنم و میپره دیگه دوست ندارم دوباره بگمش ولی میگم.نمیدونم چجوریاس همیشه در هر حالتی بودم یک اهنگ متناسب با اون خودش میاد سراغماینو چند روز پیش رقصشو دیدم. امروز نمیدونم چی شد دوباره دیدمش ولی اینبار اهنگ رو دان کردم کامل گوش کردم معنیشو خوندم و کپشن دختره هم...و حالا چقدر اون رقصه برام قشنگ تر و مفهومی تره خیلی خیلی خیلی.
اینم کپشنش 
The first line of this song says "don't take yourself so seriously". There are times where many of us may feel alone or like no one understands what we may be going through
از آدمایی که با دیدنت تنها کاری که می کنن گشتن دنبال یه ایراده تا بکوبن تو صورتت بدم میاد.حتی اگه اون آدم خالم باشه و دوسش داشته باشم!یه چیزایی رو ایراد می گیره که خب خودتم میدونی!ولی کاملا به روت میاره اونو!و همچنین از غرورش بدم میاد!اینکه فکر میکنه چون وضع مالیشون خیلی خفنه یعنی کاملتریه!حالا واقعا هنر و کار خاصیم بلد نیستا!ولی به حدی از خودش تعریف میکنه و بقیه رو از بالا به پایین نگاه میکنه که حرص آدمو درمیاره! نمیدونم چجوری بعضیا به خودشون
چهارشنبه سوری‌تون مبارک فقط مراقب باشید کوفت خودتون و بقیه نکنید...
من که تو برنامه دارم فقط و فقط فیلم ببینم و پیتزای پپرونی با نون سبوس دار بخورم (یک عدد نان سبوس دار سه نان برداشته دو ورقه پپرونی قرار داده یک یا دو زیتون برداشته خرد کرده بر روی پپرونی ریخته پنیر پیتزا را برداشته رنده کرده بر روی پپرونی ریخته دقت نموده گوشه‌های پپرونی رو هم بگیره که جمع نشه سپس ۵ دقیقه در فر یا ۴ دقیقه در ماکرویو گذاشته و پس از تغییر رنگ پنیر پیتزا با نون حا
ب
سلام!!
این یه کتاب فوق العاده خفنه! عالیه!
شاید خیلی از شما بشناسید چه کتابیه ولی شایدم یکی حوصلش سر رفته و دنبال یه کتابه تا بخونه و لذت ببره:
پرسی جکسون
عااممم... این یه کتاب شبیه هری پاتره... یکی که فکر می کنه عادیه، مشکلاتی داره و ... یهو می بینه زندگیش از این رو به اون رو میشه!
ولی هری جادوگر بود، این یه نیمه خداست!
نیمه خدا کیه؟
منظور اساطیر یونان هستن که به خدا معروف هستن. اینا هر دفعه میرن پیش فانی ها(انسان ها) و عاشقشون میشن و حاصل عشق اونا ی
قبلن اینطور نبودم ولی جدیدن خیلی معده احساساتی ای پیدا کردم، از این کلاسا نداشتم و هر چی دم دستم بود می خوردم اما این چندوقته دچار بی اشتهایی میشم، یعنی تا صحنه دردناکی می بینم یا چیزی ناخوشایند می شنوم یهو معدم برچسب closed روی خودش می زنه و دیگه هیچی قبول نمی کنه. دلیل بی اشتهایی الانم ون گوکه. وقتی می خوام غذا بخورم یاد معدنچیایی که واسه یه تیکه نون و یه نیم فنجون قهوه جونشون رو کف دستشون می ذاشتن و تو قعر زمین با گازهای سمی و گرمای شدید دست و پ
جالب‌ه که منی که تا حالا حدود 6-7 سال از زندگی‌م رو مشغول فیزیک‌خوندن بوده‌م و کتاب‌های تاریخ علمی هم کم نخوده‌م، هنوز نتونستم «جزء و کل» هایزنبرگ رو کامل بخونم. توی همۀ این سال‌ها این‌قدر تکه‌های مختلفی از کتاب رو توی جاهای مختلف دیده‌م و این‌قدر توی بحث‌های مرتبط باهاش بوده‌م که خیلی از روایت‌هاش رو می‌دونم، اما هیچ‌موقع نرفتم از توی کتاب‌خونه‌م برش دارم و مستقیمن با کلمات خود هایزنبرگ هم‌سفر بشم.
القصه، یکی‌-دو شب پیش مه
بود محال تو را، داشتن امید محال
به عالمی که نباشد همیشه بر یک حال
از آن زمان که جهان بود حال زینسان بود
جهان بگردد، لیکن نگرددش احوال
دگر شدی تو ولیکن همان بود شب و روز
دگر شدی تو ولیکن همان بود مه و سال
نبود شهر در آفاق خوشتر از تبریز
به ایمنی و مال و به نیکوی و جمال
زناز و نوش همه خلق بود نوشانوش
زخلق و مال همه شهر بود مالامال
در او به کام دل خویش هر کسی مشغول
امیر و بنده و سالار و فاضل و مفضال
یکی به طاعت ایزد، یکی به خدمت خلق
یکی به جستن نام و یک
 یاسی جانم :)
به پیشنهادتو رفتیم خروشان به جای موج های ابی :)
بله بله :) مرسی :) خیلی خیلی خیلی خوب بود :)
فقط "پای" باحالی نداشتم :/ خواهرم بود دیگه :/ یه ترسوی بیچاره :/ که همه دونفره هارو به زور بردمش :/ ولی تکی ها رو خودم
رفتم و کلی جیغ زدم و مسخره بازی دراوردم :))) هاهاهاها :))))
از شهر بازی خیلی بیشتر جیغ زدم و حال کردم :))))))
کلا میدونی عصبی ام بودم ! رفتم قشنگ پاک سازی انجام دادم :)
خلاصه اینکه کیم یه ترسوی بدبخته :/
کاش نجم همرام بود :/
خب به اونم که برنخورد
1. مدرسه بودم و تا ظهز نتونستم هیچی بخونم. بعدش هم سردرد بهم غلبه کرد و گرفتم خوابیدم، ببینم بعد این چی میشه:| :)) امتحان خوب بود ولی. وای دیدن سروش همیشه باعث میشه استرس بگیرم-__- سومین باره داره درسای پایه رو دوره میکنه:)) خودای کله امو کجا بکوبم آخه. سروش از اون آدمهاست که با سخت کوشی کمبودهاشو جبران میکنه، از اونایی که خوش خیلی معمولی ای دارن مثلا ولی بخاطر خسته نشدن و ادامه دادن همیشه جزو بهترینان:) امیدوارم موفق بشه، منم موفق بشم البته؛)) اون ا
​​​​​* سلام سلاام من کلی حالم خوبههه =)) امیدوارم شماهم خوب باشیین *_*
** چند شب پیش که رفته بودیم خونه عمه متوجه شدم که آیینه خونشون خیلی خفنه! چرا که توسطش خیلی جاذاب می‌دیدم خودمو=)) شایدم واقعنی خیلی جاذابم اصن:)) [اعتماد به نفس کاذب] بعد اونجا یه ببعی‌کوچولو هم بود که کلی با مطی نازش کردیم و میخواستیم براش اسم انتخاب کنیم حتا:دی
*** با داداش از تو صندوق قدیمی، آلبومای قدیمی‌ رو کشیدیم بیرون.. عکسای بچگیامونو دیدیم کلی کیف کردیم و خندیدیم و
بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام 
دوستان عزی برای یه گیمر معروف شدن به چند چیز شما نیاز داری تلاش و پشت کار کامپیوتر یا پلی استیشن اینترنت یه بازی که اونو از همه 
چیز بیشتر دوست داشته باشین حتی از دوست دخترتون 
خب دوستان شما برای اینکه یه گیمر تعبدیل بشین باید بازی اینترنتی بکنین چون در بازی اینترنتی حریف های شما ادم ها هستن ولی در بازی افلاین حریف شما یه کامپیوتر نوب هست خب دوستان نکته دوم اینه که باید یه بازی رو که دوست دارین انتخاب و مثه سگی
پاتارا یکی از شهرهای باستانی لیکی است که در حوالی Kas در استان آنتالیا واقع شده است
شهر پاتارا در تاریخ باستان پایتخت فدراسیون لیسیان بوده است. پاتارا یکی از مهمترین شش عضو اتحادیه لیکیان بود و برای امور سیاسی آرای صحیحی داشت. جلسات اتحادیه لیکیان قبلاً در ساختمان پارلمان پاتارا برگزار می شد که به عنوان قدیمی ترین خانه سالاری در سراسر جهان پذیرفته شده است. پاتارا همچنین در مورد لاک پشت های زیبا در دریای مدیترانه به نام Caretta-Caretta مشهور است. ا
تقریبا از اواسط تیرماه باخودم مهربون شدم.آژانس میگیرم دائما.چیپس میخرم برای خودم و فیلمهای آبدوغ خیاری میبینم در حالی که لواشک های مامانپزم رو میجوم(لواشک را باید جویید).از این چیزای ۶۵ هزارتومنی میخرم که تو کل عمرم خرید دسته جمعیش به ۴۰تومن هم شاید نرسیده بود.(اون نمکدون رو بده من)خلاصه داشتم میگفتم بعدِ صدسال حرف‌زدن ازش و فکرکردن بهش بلاخره اواسط تیرماه کوهنوردی رو شروع کردم با یه گروه باادب و بانزاکت و باشعور،حامی، نگران ،مهربون و پی
دیشب با پ حرف میزدم،یهو گف ابجی گ پیام داده،گفتم گ ؟؟ 
گف همون نامزدم که نامزدیمون بهم خورد،ینی بهم نخوردا مامانش
خیلی دخالت میکرد دیگه مامانمم بحثش شد با مامانش 
بعد ی بارم میخواستم برسونمش ،ماشین خودم (BMW نمیدونم 
دقیقا سری چنده ماشینش ولی خیلی خفنه) نبود گفتم با پراید 
برسونمش گفت میخوای بااین لگن منو برسونی؟ منم عصبانی شدم
وبراش اسنپ گرفتم! سر اون حرفش خیلی ناراحت شدم وبعدجریان
دعواهم کلا ندیدمش و یجورایی قید نامزدیو زدم،بااینکه ازهف
من و همسر چند سال پیش مدت خیلی کوتاهی رفته بودیم یکی از کشورای اروپایی. روزای آخری که اونجا بودیم یکی از دوستای خانوادگیمون دعوتمون کردن به شهر خودشون. یه شهر زیبایی بود به اسم بلونیا. رفتن ما به اون شهر خیلی اتفاقی مصادف شده بود با یه همایش بین المللی منطق و فلسفه علم. خیلی هم میگفتن این همایش در سطح جهان خفنه و فلاسفه بزرگ دنیا حضور دارن و فلانه و بهمانه. خلاصه ما با رانت دوستامون یه روز رفتیم و تو یه کارگاه یه روزه در حاشیه کنفرانس شرکت کردی
اول از همه باید خدمت مسئولان بیان عرض کنم اصلا رو کمک من یکی حساب نکنن و بنده رو دشمن قسم خورده خودشون بدونن ولی از اونجایی که با دشمنان مدارا و این حرفا میکنن عرض کنم که: 
شماره ۱: 
خیلی خیلی جدی با نمایش تبلیغات درون بلاگ ها مخالفم، هیچ دوست ندارم وقتی درد و دل فلانی درباره اخرین خواستگارش و میخونم با تبلیغ کرم لاغر کننده صورت روبرو بشم . اصلا و ابدا . به هیچ عنوان . تمومش کنید . تبلیغات هرگز
جایگزین:
بسته های گسترش دهنده مطالب که گمون نکنم لاز
سلاااام... اصلا نمیدونم کسی هست که اینجارو بخونه، دوست داشته باشه یا منتظرش باشه یا نه،، البته غیر از اون تعداد انگشت شماری که میدونم و ممنونشون هستم.. اما این روزها خیلییی زیاد دلم نوشتن و گفتن میخواد و اگر بدونم کسی منتظره و میخونه، حتما بیشتر، هدفمندتر و اصولی تر میام و چه بسا باهم تونستیم کلی کارای خفن کنیم ... من کارم نوشتنه، هرروز مینویسم و جاهایی خونده میشم ... اما راستش اینجا بودنم نیاز به خونده شدن داره..وگرنه که من همیشه در حال نوشتنم..
   JIKJIK,PISHI              انجمن ادبیات داستانی دریچه کلیک کنید}{}{}{}{ 
 رشت تن پوش زرد خزان به تن دارد ، وباغ بزرگ هلو در خط خمیده ی گذر امین الضرب به خواب فرو رفته ، پسرکی در همسایگی بنام شین ، میگفت ؛ غروب های خزان خورده ی ایام در دلش بشکه های هجران عشق بهار را جابجا میکنند ، اما نمیدانم کدام بهار را میگفت!?... بهار رفته بر باد تقویم چهار برگ دیواری را?.. یا بهار جفای مهربانی که نرفته از یادش را ...? 
لباسهایم را پوشیدم، آنقدر لاغر شده بودم كه در تنم مى ر
بازی ایول سه سال 1999عرضه شد(قبل این داستان حتما داستان رزیدنت ایول 1 رو بخونین )این بازی ام تو شهر راکن سیتیه یعنی ایول 2 و 3 تو یه دوره زمانیه ولی با افراد دیگ و مراحلشم فرق دارهجیل ولنتاین با آلوده شدن شهر راکن سیتی میخاد از شهر خارج شهدر حین بازی چن نفرو میبینهکه یکیشون یکی از اعضای گروه استارز برد ویکرزه(Brad Vickers)برد همونه که تو قسمت اول خلبان بود ولشون کرد رفت  اینجا یه زامبی گازش میزنهبعدم یه تایرنت (یه نوع زامبی )پیشرفته میکشتشاین تایرنت که
«خانه پدری» رو که می‌دیدیم توی سینما و دست فاطمه رو فشار می‌دادم تا کمتر ناراحت بشه، با خودم فکر کردم خداروشکر که اینا برامون ناراحت کننده‌ست! که آدمیم هنوز؟!
[چون در جریانم که اینترانت هم حتا ضعیف کار میکنه، میخواستم اینجا عکس پوستر فیلم رو بذارم ولی دیدم ضرورتی نداره. خودتون تصورش کنید. اینجوری راحت تر صفحه م بالا میاد:)] 
فیلم درباره زن‌های مظلوم پستو های خونه هاست. درباره دخترای بی‌گناهی که روی تاب می‌شینن و بزرگترین گناهشون همینه! بر
«خانه پدری» رو که می‌دیدیم توی سینما و دست فاطمه رو فشار می‌دادم تا کمتر ناراحت بشه، با خودم فکر کردم خداروشکر که اینا برامون ناراحت کننده‌ست! که آدمیم هنوز؟!
[چون در جریانم که اینترانت هم حتا ضعیف کار میکنه، میخواستم اینجا عکس پوستر فیلم رو بذارم ولی دیدم ضرورتی نداره. خودتون تصورش کنید. اینجوری راحت تر صفحه م بالا میاد:)] 
فیلم درباره زن‌های مظلوم پستو های خونه هاست. درباره دخترای بی‌گناهی که روی تاب می‌شینن و بزرگترین گناهشون همینه! بر
بعضی وقتا فکر که میکنم به اشتباهایی که کردم...میخندم ! همون چیزی که کوچیک بودم بهم میگفتن...که بعدا به این کارات میخندی!ولی!نمیخوام یادم بره....نمیخوام هیچ وقتی اشتباهاتم یادم بره!
هر چیزی که سخت باشه...یه راه حلی داره...و وقتی با تلاش زیاد بهش میرسی...اونوقته که مزه اشو متوجه میشی :))من ماه های قبلیم اینجوری میگذشت که از صب تا شب داشتم دوستامو میدیدم و زندگیمو باهاشون شریک میشدم!
غذا خوردن و کلاس رفتن و درس خوندن و حتی استراحت هامو...
دیشب داشتم با آر
پیش‌نوشت: این پست در مورد یکی از ماجراهای توییتره! ماجرای اعتراض چندی از بچّه‌های دانشکده‌ی صنایع به انجمن علمی دانشکده کامپیوتر و کمکش به یکی از رویدادهای دانشکده‌ی صنایع!
 
برداشت من از ماجرا(شرح ما وقع از دید من):
دانشکده‌ی صنایع مدّتی پیش رویدادی به نام گیم‌این برگزار کرد. (که الحق و الانصاف رویداد بزرگ و قوی‌ای بود!)
این رویداد نیاز به یک پلتفرم داشت که پیاده‌سازی و ساخت اون نیاز به دانش کامپیوتری داشت و به نوعی بچّه‌های صنایع از ب
قبل از اینکه یه بند طولانی و حوصله سر بر بنویسم، بذارید یه چیز جالب بگم.
میدونستید اگه من آزمون نهم به دهم تیزهوشان رو قبول نشم و اگه تکمیل ظرفیت بذارن و من اونموقع قبول بشم، رکورد بیشتر آزمون تیرهوشان داده شده رو میشکنم؟ هفتم، هشتم، نهم و دهم :)
-------
میدونستید بعضی از دانشجوهای پزشکی، سال دوم که درسشون راجب بیماری های مغزیه، یه بیماری میگیرن به اسم ترس از بیماری، که همش دنبال این علائم تو خودشون می گردن؟
-------
آیا میدونستید کتاب زنجیر عشق، بر
قبل از اینکه یه بند طولانی و حوصله سر بر بنویسم، بذارید یه چیز جالب بگم.
میدونستید اگه من آزمون نهم به دهم تیزهوشان رو قبول نشم و اگه تکمیل ظرفیت بذارن و من اونموقع قبول بشم، رکورد بیشتر آزمون تیرهوشان داده شده رو میشکنم؟ هفتم، هشتم، نهم و دهم :)
-------
میدونستید بعضی از دانشجوهای پزشکی، سال دوم که درسشون راجب بیماری های مغزیه، یه بیماری میگیرن به اسم ترس از بیماری، که همش دنبال این علائم تو خودشون می گردن؟
-------
آیا میدونستید کتاب زنجیر عشق، بر
من همیشه نگران ۲۵ سالگی عزیز بودم فکر می‌کردم سن ترسناک و غم انگیزیه! و انقدر این حس در من قوی بود که وقتی یکی می‌گفت ۲۵ سالشه دلم براش می‌سوخت و حتی یک بار وقتی یکی از دوستام توی ۲۵ سالگی عروسی کرد کلی گریه کردم که آخه چرا ۲۵ سالگی که سن نحسیه چرا ۲۴ سالگی یا ۲۶ سالگی نه... ولی از اونجایی که بعد ۱۷ سال تولدم کنار مامانم بود حس میکنم اشتباه میکردم و ۲۵ سالگی خیلیم نازه، گوگولیه، عزیزه.
روزهای قبل که خرید کرده بودیم و خریدهامون تموم شده بود رسید
یک. کاملا محتمله که یادم رفته باشه گل بنفشه چه بویی میده. حتی دارم فکر می‌کنم، گلی که میذاشتیم تو هفت‌سین، اسمش سنبل بود؟ من در ذهنم هست که باید بوی خوبی بده، اما مطمین نیستم. طعم کره‌عسل چطوره با نون؟ من به سختی یادم میاد. این مدته، و منظورم از این مدت کل مدت دانشگاه انقدر ذهنم درگیر مسایل مختلف بوده که دقت نکردم به خیلی چیزا.  شاید هم سر همین بود که اضافه وزن پیدا کردم، کسی که حواسش باشه، همون یکم عسل رو کره هم کیف زندگی رو بهش میده، نه؟ 
دو.
این چندوقت اخیر دوره‌ی
کم کتاب خواندن من بود.از یک‌ط‌رف تب فرندز و این قضایا نمی‌گذاشت به کتاب‌های دست‌نخورده
توی قفسه‌ام برسم،از یک‌طرف هم یکی از دوستان به یک کلاس داستان‌نویسی خیلی‌خوب
میرفت و میگفت که استادش (که از قضا صاحب نام هم هستن ایشون)درباره‌ی کتاب‌های خفن
مثل ناتوردشت و این‌ها توی کلاس بحث میکرده و در طی این مدت به آن‌ها فهمانده که اصولا
هرکتابی که خوانده‌اند را اندازه‌ی یک ماهی هم نفهمیده‌اند و باید بروند و ده بیست
با
صبح ساعت 7 رسیدم پایانه تبریز. اتوبوس‌های بناب رو سوار شدم و رفتم شهرک صنعتی بناب. دو تا دختر دانشجوی تبریزی کنارم نشسته بودن تو اتوبوس و یکی‌شون هی مدام داشت با لپ‌تاپش یه کارهای طراحی انجام می‌داد. رشته‌شون باید معماری بوده باشه. خواستم بهش بگم سرت گیج نمی‌ره تو اتوبوس با لپ‌تاپ کار می‌کنی؟ نگفتم. غروب ساعت 5 از شهرک آژانس گرفتم برای میدون معلم بناب. از اونجا گفتن ماشین گذری برای تهران گیر میاد. حراست شرکته بهم گفت مگه با اتوبوس میرین؟
بقلم شهروز براری صیقلانی اپئزود اول از اثر شماره یک                    نویسنده اثر     شهروز براری  صیقلانی  اثر   
L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥
 
داستان اول ♦♦ از شهروز براری صیقلانی   ♦♦
        
               همواره حرفهایم را نتوانستم بگویم ، درعوض بی وقفه نوشته آم . چه توان کرد وقتی توان ابراز نباشد؟ نوشتن بهتر از در خود نهفتن است . هر چه است از نگفتن بهتر است. افسوس ک اشتیاق خواندنش نباشد. افسوس.....
ترا روی کاغذ ها جامیگذارم و میروم ،م
بچه ها جونم سلام.
 
دلم میخواست یه کم میتونستم این پست رو پربار تر و تخصصی تر بنویسم اما انقدر این روزها چندین نفر مساله شون همین بود و من گفتم میخوام یه پست بذارم درباره اش فعلا تصمیم گرفتم حداقل چیزهایی که برای گفتن دارم رو بیام بگم براتون.
 
بچه ها من زبان رو از وقتی راهنمایی بودم شروع کردم با کتاب های کودکانه ی Lets Go
البته کلاس میرفتم .
هر کی منو میشناسه تو این چند سال میدونه زبان همیشه یکی از چیزهایی بوده که من عاشقشون بودم و البته این مشخص ن
های مای بچز!
حقیقتا ایده ای نداشتم راجب چی پست بزارم
ینی خیلی ایده دارما!ولی روز به روز ایده هام دارن بیشتر غیرقابل انتشار میشن و بیشتر در انزوای نوت خاطراتم مدفون میشن:/
تااینک دگ نتونسم بقول این باکلاسا سلف کنترلمو برباد فنا دادم و تصمیم گرفتم راجب ی موضوع یا بهتر بگم قشر بزرگی از جامعه حرف بزنم: "پوزرها" "خودنما ها" "عنتلک ها و جوجه هنری ها" و دراخر "متظاهران!"
خب کاملا درست همه ما یجاهایی تظاهر میکنیم...پیش خانواده تظاهر به مودب بودن..."مثلا اگ
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها